واحد ۲ طبقه ۱۳ یک ساختمان ۲۱ طبقه

کنار خیابان ماشینم را پارک کردم. در آینه زیر چشمم را دیدم که سیاه شده. برای اولین بار پارسا دست روی من بلند کرده بود. قیافه ش بعد از زدن من دیدنی بود. بهت زده به من به خودش و به اطراف نگاه می کرد. دستش می لرزید و عرق کرده بود. آن لحظه کمی دلم به حالش سوخت ولی به روی خودم نیاوردم. و به بد و بیراه گفتن ادامه دادم. او هم بدون هیچ حرفی به من نگاه می کرد و فقط گاهی زیر لب با خودش می گفت: تو واقعا اونو زدی؟!

خیلی منو دوست داشت اما نمی دانم چرا گاهی اوقات با هم دعوا می کردیم. شاید برای اینکه من...

هستی همسایه بالایی مان راست می گوید. من هیچ وقت تورا درک نمی کنم و قدر خوبی هایش را نمی دانم. ماشین را خاموش کردم. خودم را کمی مرتب کردم و از ماشین خارج شدم. کیف دستی قهوه ای ام را روی شانه ام جابجا کردم و به سوی ساختمان 21 طبقه ای که واحد دوم طبقه سیزدهم آن مال ماست رفتم. جلوی درب ورودی ساختمان که رسیدم جمعی از ساکنان ساختمان را دیدم که دور چیزی که من آن را نمی دیدم در پیاده روی جلوی ساختمان جمع شده بودند. یکی از آنها مرا دید و به بقیه نشان داد. زیر چشمی به من نگاه می کرد. حدث زدم که صدای دعوا کردنمان را شنیده باشند. بی تفاوت به آنها وارد ساختمان شدم. جلوی آسانسور که رسیدم کاغذی که روی آسانسور چسبانده بودند نظرم را جلب کرد. موقتا قابل استفاده نمی باشد و این یعنی باید 13 طبقه را از پله ها بالا می رفتم. پله اول، پله دوم، طبقه اول و هستی با حرفهایش به یادم آمد. تو پارسا رو درک نمی کنی. اون یه مرده و با یه مرد هرکاری بکنی مهم نیست فقط باید اینو همیشه یادت باشه که غرورش رو نشکنی. همونطور که اون دلت رو نمی شکنه. نباید مدام لجبازی کنی و حرفهات رو تحمیل کنی. و تو به لجبازی عادت کردی و همیشه روبروی پارسایی. نه کنار او. طبقه ی هفتم. شوهر هستی که دوست صمیمی پارسا بود به سرعت از پله ها بالا می آمد. به من که رسید ایستاد، به او سلام کردم و او با تعجبی توام با عصبانیت به من نگاه کرد و پس از چند لحظه انگار که چیز مهمی یادش افتاده باشد با عجله از پله ها بالا رفت. از برخوردش که کاملا با قبل متفاوت بود تعجب کردم. طبقه یازدهم و فکر اینکه دو طبقه بالاتر کسی بود که من اصلا نمی دانستم چطور باید با او روبرو شوم. دلم می خواست فقط به پشت در اتاق برسم و او بیاید و همه چیز را هرطور که می خواهد به نفع هردومان پیش ببرد. و بالاخره طبقه سیزدهم. کلید خانه را از کیف دستی ام در آوردم. نفسی عمیق و کلید را میان در چرخاندم. در باز شد و من با فضای آرام خانه روبرو شدم. همه چیز ساکن و بی حرکت بود. فقط بادی که از پنجره می آمد پرده را تکان می داد. کنار پنجره رفتم. و به فضای شهر نگاهی انداختم. باد صورتم را نوازش می کرد. صدای آمبولانسی می آمد که هر لحضه نزدیکتر می شد. جمعیت هنوز دور چیزی در پیاده رو جمع بودند. شوهر هستی در حالیکه 2 نفر زیر شانه هایش را گرفته بودند بی رمق پارسا را صدا می زد.

نظرات 1 + ارسال نظر
absolution چهارشنبه 26 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:20 ق.ظ

میمیریم...
در انزوا...
روزی!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد