عادت ...

عادتم ترک شده

دیگر عاشق نیستم

عادت زیبایم

همه ی ثانیه ها فکر تو بودنهایم

همه شب عین شین قاف

لفظ به لفظ , حرف به حرف , نام تو بردنهایم

عادتم ترک شده

دیگر عاشق نیستم

فاصله...

فاصله عادت امروز من است


بیشتر زن های دنیا در "الف" عادی خود میمانند

بدون این که بدانند با یک "ر" دیگر دیر میشود...

واحد ۲ طبقه ۱۳ یک ساختمان ۲۱ طبقه

کنار خیابان ماشینم را پارک کردم. در آینه زیر چشمم را دیدم که سیاه شده. برای اولین بار پارسا دست روی من بلند کرده بود. قیافه ش بعد از زدن من دیدنی بود. بهت زده به من به خودش و به اطراف نگاه می کرد. دستش می لرزید و عرق کرده بود. آن لحظه کمی دلم به حالش سوخت ولی به روی خودم نیاوردم. و به بد و بیراه گفتن ادامه دادم. او هم بدون هیچ حرفی به من نگاه می کرد و فقط گاهی زیر لب با خودش می گفت: تو واقعا اونو زدی؟!

خیلی منو دوست داشت اما نمی دانم چرا گاهی اوقات با هم دعوا می کردیم. شاید برای اینکه من...

هستی همسایه بالایی مان راست می گوید. من هیچ وقت تورا درک نمی کنم و قدر خوبی هایش را نمی دانم. ماشین را خاموش کردم. خودم را کمی مرتب کردم و از ماشین خارج شدم. کیف دستی قهوه ای ام را روی شانه ام جابجا کردم و به سوی ساختمان 21 طبقه ای که واحد دوم طبقه سیزدهم آن مال ماست رفتم. جلوی درب ورودی ساختمان که رسیدم جمعی از ساکنان ساختمان را دیدم که دور چیزی که من آن را نمی دیدم در پیاده روی جلوی ساختمان جمع شده بودند. یکی از آنها مرا دید و به بقیه نشان داد. زیر چشمی به من نگاه می کرد. حدث زدم که صدای دعوا کردنمان را شنیده باشند. بی تفاوت به آنها وارد ساختمان شدم. جلوی آسانسور که رسیدم کاغذی که روی آسانسور چسبانده بودند نظرم را جلب کرد. موقتا قابل استفاده نمی باشد و این یعنی باید 13 طبقه را از پله ها بالا می رفتم. پله اول، پله دوم، طبقه اول و هستی با حرفهایش به یادم آمد. تو پارسا رو درک نمی کنی. اون یه مرده و با یه مرد هرکاری بکنی مهم نیست فقط باید اینو همیشه یادت باشه که غرورش رو نشکنی. همونطور که اون دلت رو نمی شکنه. نباید مدام لجبازی کنی و حرفهات رو تحمیل کنی. و تو به لجبازی عادت کردی و همیشه روبروی پارسایی. نه کنار او. طبقه ی هفتم. شوهر هستی که دوست صمیمی پارسا بود به سرعت از پله ها بالا می آمد. به من که رسید ایستاد، به او سلام کردم و او با تعجبی توام با عصبانیت به من نگاه کرد و پس از چند لحظه انگار که چیز مهمی یادش افتاده باشد با عجله از پله ها بالا رفت. از برخوردش که کاملا با قبل متفاوت بود تعجب کردم. طبقه یازدهم و فکر اینکه دو طبقه بالاتر کسی بود که من اصلا نمی دانستم چطور باید با او روبرو شوم. دلم می خواست فقط به پشت در اتاق برسم و او بیاید و همه چیز را هرطور که می خواهد به نفع هردومان پیش ببرد. و بالاخره طبقه سیزدهم. کلید خانه را از کیف دستی ام در آوردم. نفسی عمیق و کلید را میان در چرخاندم. در باز شد و من با فضای آرام خانه روبرو شدم. همه چیز ساکن و بی حرکت بود. فقط بادی که از پنجره می آمد پرده را تکان می داد. کنار پنجره رفتم. و به فضای شهر نگاهی انداختم. باد صورتم را نوازش می کرد. صدای آمبولانسی می آمد که هر لحضه نزدیکتر می شد. جمعیت هنوز دور چیزی در پیاده رو جمع بودند. شوهر هستی در حالیکه 2 نفر زیر شانه هایش را گرفته بودند بی رمق پارسا را صدا می زد.

برای یوهان

همه شکستها زشت نیست یوهان؛ مثل شکست نور. یوهان،نور وقتی در جدال دگرگونی ناگهانی فضا، در تغییر حالت نابهنگام هستی اطرافش که بلاشک تقدیریریست در مسیر زندگی وی شکست میخورد، زیبا میشود؛ زیبایی اش را آن موقع است که به نمایش میگذارد.

یوهان، شکست را در خودش بشکن و آشکارساز زیبایی درونت باش. نور باش و روشن کن و به دیده شدن اهمییت نده. یوهان، ارزش اشکار سازی تو، از آنچه آشکار میکنی، بیشک فراتر است.

یوهان، نور باش و به مسیر مستقیم خود ادامه بده و تنها وقتی که نتوانستی، و تنها وقتی که تقدیر مجال و چاره ای برای تو باقی نگذاشت، راهت را کج کن.

و یادت باشد یوهان، وقتی مسیرت را تغییر میدهی زیبایی نهانت را آشکار کن.

زندگی کن یوهان، زندگی کن...

و از یاد مبر که تو باید لذت ببری.

از برکه لذت ببر و همه ماهی هایش را در یک وعده صید نکن.

از پرنده لذت ببرو در پی اسیر کردن همه آنها در قفس خود مباش.

یوهان، از همسرت لذت ببر و هیچگاه همه موهای او را نوازش نکن.

سیگار نکش، ولی به کسی که میداند چرا سیگار میکشد احترام بگذار...

کهنه نپوش ولی به کهنه پوش پوزخند نزن.

یوهان، تصویری از صورتت بساز عظیم! که غذای همه موریانه های زمان هم که بشود، باز از ان باقی بماند....

و یوهان عزیز، مرا هرگز از یاد مبر...

...

سیگار نکش...

اما به کسی که می داند برای چه سیگار می کشد

احترام بگذار!!